30%
جدید
اخطار: آخرین موجودی فعلی!
تاریخ عرضه: 1398/01/27
دریافت کننده :
|
نویسنده: | یونسبو |
مترجم: | سپیده حبیبی |
شابک: | ۹۷۸۶۰۰۸۲۶۶۸۰۶ |
حجم فایل: | ۱۰ مگابایت |
ناشر : | ماناکتاب |
نوع فایل: | |
سال انتشار: | ۱۳۹۸ |
تعداد صفحات : | ۶۳۰ |
آنجا، پشتِ در افتاده بود.
بوی چوب کهنه، باروت و روغنِ اسلحه از داخلِ کمدِ گوشهی اتاق به مشام میرسید. زمانی که نورخورشید از ورای پنجره وارد اتاق گردید، نوارهای از آفتاب پس از گذر از درون قفلِ درِ کمد، شکل ساعت شنی را به خود گرفت. اگر خورشید از زاویهای دیگر میتابید، میتوانست به اسلحهای که در میان قفسه قرار گرفته بود جلایی مات ببخشد.
اسلحه یک اُدسای روسی بود؛ نسخهای کپیشده از اِستِکین، اما معروفتر.
این اسلحهی بدقواره و اتوماتیک به خیلی جاها سفر کرده بود؛ همراه با قزاقهای ساکنِ لیتوانی به سیبری رفته و بین مراکز فرماندهی اورکاهاواقع در جنوبِ سیبری این دست و آن دست شده بود و قبل از اینکه بعدها به خانهی رئیس برسد که عادت به جمعآوری انواع اسلحه داشت، به رئیس گروه تبهکاری قزاقها، یعنی یک آتامان تعلق گرفته بود. این آتامان، اسلحه در دست، توسط افسر پلیسی کشته شده بود. در نهایت این اسلحه توسط «رودُلف آسایف» به لقبِ دُبیای، به نروژ آورده شده بود؛ آسایف کسی بود که قبل از ناپدید شدن، بازار موادمخدر اسلو را با فروش مخدرِ هروئین مانندی به اسم ویولن قبضه کرده بود و حالا این اسلحه در اسلو در منطقهی هلمنکولن، یا به طور دقیقتر، در خانهی «ریکل فاوک» قرار داشت. این اُدسا خشابی داشت که میتوانست بیست تا گلولهی ماکارُف نُه در هجده میلیمتری را در خود جای دهد و علاوه بر اینکه قادر بود گلولهها را به صورت تَکی شلیک کند، رگباری هم آتش میکرد. دوازده گلوله در خشاب باقی مانده بودند.
سه تا از این گلولهها به سمت رقبایِ مواد فروشی که اهل کوسوای آلبانی بودند شلیک شده بود که فقط یکی از آنها به هدف خورده بود.
دو گلولهی دیگر «گوستو هانسان»، دزد و دلالِ موادمخدری جوان را کشته بود که پول و موادِ آسایف را به جیب زده بود.
هنوز بوی سه گلولهای که آخرین بار از اسلحه شلیک شده بودند به مشام میرسید؛ هنگامی که افسر پلیس پیشین به نام «هری هول» در حال بررسی پروندهی قتل گوستو هانسان بود، این سه گلوله به سر و سینهاش شلیک شده بودند؛ آن هم در صحنهی جرمِ همین پرونده: هاوسمنسگیت، پلاک 92.
پلیس هنوز موفق به حل پروندهی هانسان و پسر هجده سالهای که در ابتدا دستگیر و سپس آزاد گردیده بود، نشده بود؛ بیشتر به این خاطر که نمیتوانستند هیچ مدرکی علیه این پسر پیدا کنند و یا او را به هیچ آلت قتالهای ربط دهند. اسم این پسر «اُلِگ[1]» فاوک بود؛ پسری که هر شب از شنیدن صدای شلیک گلوله از خواب میپرید و به تاریکی زل میزد. البته این صدای تیراندازی به گوستو هانسان نبود که بیدارش میکرد؛ صدا، صدای گلولههایی بود که خودش به طرف آن افسر پلیس شلیک کرده بود؛ افسر پلیسی که در زمان کودکی نقش یک پدر را برایش ایفا کرده بود و الگِ روزگاری آرزوی ازدواج این مرد با مادرش ریکل را داشت: هری هول. چشمان اُلگ در تاریکی به سوزش افتاد و فکرش به سمت اسلحهای رفت که پشت درِ کمدی دور از دسترس واقع در گوشهی اتاق پنهان شده بود. آرزو کرد دیگر هیچوقت چشمش به آن نیفتد؛ هیچوقت چشم هیچکس به آن نیفتد؛ تا ابد همانجا پنهان بماند.
***
او آنجا، پشتِ در خوابیده بود.
نگهبانی پشت در اتاقِ بیمارستان که بوی دارو و رنگ میداد، ایستاده بود. صفحه نمایشی که کنارِ بیمار قرار داشت، ضربان قلبش را نشان میداد.
«ایزابل اسکوین»، عضو کمیتهی خدمات اجتماعی واقع در ساختمان شهرداری و همینطور «میکائیل بلمن» که به تازگی به عنوان رئیس پلیس انتخاب شده بود، آرزو داشتند دیگر هیچوقت چشمشان به او نیفتد.
که هیچوقت هیچکس چشمش به او نیفتد.
که او تا ابد در خواب بماند.
هیچ نقدی هم اکنون وجود نداردکتاب های مرتبط
نقد و بررسی خوانندگان
مانا کتاب را دنبال کنید