کتاب‌همراه کتاب همراه کتاب الکترونیکی

قیمت کاهش یافت ! ناخدا خلج مشاهده عکس بزرگتر

ناخدا خلج

30%

جدید

۱۲۶۰۰ تومان

۱۸۰۰۰ تومان

  • چاپی




رمان ایرانی ناخدا خلج روایتی است زیبا از پسر بچه‌ای زخمی و رنجور که توسط ماهیگیری از آب‌گرفته شده و داستان زندگی اش را بیان می‌کند .

با این کتاب همراه شوید....

شناسنامه کتاب

نویسنده: زینت اسدی
شابک: 9786009715190
نوع فایل: epub
تعداد صفحات : ۱۲۴

بخشی از کتاب

برای مطالعه بخشی از کتاب کلیک کنید

درباره کتاب

از متن کتاب  :
یعقوب و خلج از مسافرت برگشتند. خلج خیلی فرق کرده بود. او حقیقت زندگی اش را فهمیده بود. سعی داشت به پدرش کمک کند. به خاطر همین یک روز که یعقوب نبود, او پیش صابر رفت و از او کاری خواست. صابر به او گفت: تو نمی توانی کار سرپایی انجام دهی, تمام کارهای ما هم سرپایی است. خلج خیلی ناراحت شد, اما روزنه ی امید را در دلش داشت. حق با صابر بود. خلج نمی توانست هر کاری را انجام دهد. هم معلول و هم ضعیف بود. خلج باید در فکر کار دیگری می شد. او به فکر افتاد که با عمو یعقوب به ماهیگیری برود.
صبح زودتر از یعقوب از جا برخاست. یعقوب که همیشه بیدار می شد, خلج در خواب بود. متعجب شد و پرسید: تو چرا بیدار شدی؟ بخواب. خلج سماجت کودکانه اش را به خرج داد و گفت: می خواهم با تو بیایم. نمی شود من اینجا بخوابم. می خواهم کارکنم! یعقوب که عزم راسخ او را دید, نتوانست مانع او شود. آن ها باهم به بندر رفتند, اما نه برای ماهیگیری. او خلج را پیش جعفر برد و از او خواست که خلج را به شاگردی بپذیرد و به او کار یاد بدهد. جعفر هم قبول کرد. یعقوب هم برای ماهیگیری به دریا رفت. خلج پیش جعفر کفاشی یاد می گرفت و با دقت انجام می داد. انگار دیگر بازی و بازیگوشی را کنار گذاشته بود. حالا او ده سال داشت. تا کی یعقوب باید کار می کرد؟! یک تنه از پس همه چیز برمی آمد! جعفر به خلج سخت نمی گرفت, سعی داشت که او کفاشی را به نحو احسن یاد بگیرد که در آینده بتواند خرج زندگی خود را تأمین کند. چندین ماه بود که به این منوال می گذشت.
آن ها باهم کار می کردند و باهم به کلبه برمی گشتند و استراحت می کردند. خلج دیگر برای بازی به لنگرگاه نمی رفت. بعدازآن خاطره تلخ و البته محبت خالصانه زیور که زنبیل او را هنوز نگه داشته بود, به امید اینکه روزی بتواند آن را پر از زیورآلات کند و به او هدیه دهد, زنبیل را خیلی دوست داشت و خوب از آن نگهداری می کرد. جعفر که کفاش ماهری بود, قرار شده بود چند روزی برای آوردن چرم به سفر برود, به خاطر همین مغازه را به خلج سپرد و از او خواست که شب ها همین جا کنار دکه روی تخت بخوابد و به لنگرگاه نرود تا او از سفر بیاید. خلج هم قبول کرد. روزها کار می کرد و شب ها همان جا می خوابید.
یک روز خلج در دکه نشسته بود و مشغول کار بود که ناصر و محمد و چند بچه دیگر که مال همان محله بودند, پیش او آمدند. خلج سرش پایین بود و سرگرم کار بود. ناصر جلو آمد و او را صدا زد. خلج سرش را بالا کرد و گفت: به به؛ آقا خلج دیگه ما را تحویل نمی گیری! می بینم که برای خودت کسی شدی! خلج گفت: من برای خودم کار می کنم؛ با شماها کار ندارم. ناصر گفت: باشد؛ کار نداشته باش, اما ما رفیق نارفیق نیستیم.
ما می خواهیم فردا به بندر سیراب برویم. ازآنجاکه می گویند دزدان دریایی گنج های خود را در آنجا پنهان می کنند؛ هم فال است هم تماشا. خلج گفت: خواب بروید؛ من چکارکنم؟! ناصر جواب داد: خوب؛ حرف اینجاست که ما دوست داریم تو هم از این گنج ببری و از این فلاکت کفش دوزی راحت شوی. خلج عصبانی شد و دوباره حرفش را تکرار کرد: گفتم من با شما کاری ندارم, دست ازسرم بردارید. ناصر هم دست از سماجتش برنداشته و ادامه داد: خودت می دانی! اگر راضی شدی, ما فردا صبح به دنبالت می آییم. ما قایق نداریم. تو قایق عمو یعقوب را با خودت بیاور. ما شنیدیم که تو پاروزن خوبی هستی.
ناخدا خلج ما را به بندر سیراب ببر تا گنج بزرگ را کشف کنیم و بین خود تقسیم کنیم؛ پس تا فردا خداحافظ. بچه ها خداحافظی کردند و رفتند. خلج کم کم داشت روی حرف های ناصر فکرمی کرد. پیش خودش گفت: چرا من از این گنج بی نصیب بمانم؟! من عمو یعقوب را خوشبخت می کنم؛ پس بهتراست با آن ها به بندر رفته و گنج دزدان دریایی را برای خودم بردارم. فردا که عمو یعقوب برای ماهیگیری نمی رود, او به دنبال جعفر می رود تا به او کمک کند. تا آن ها بیایند, شب است, من هم با گنجینه برمی گردم. خلج صبح زود بیدار شد. در دکه را بست و نزدیک قایق عمو یعقوب ایستاد. نیم ساعتی گذشت, سروکله ناصر پیدا شد. او تا خلج را دید, شروع کرد به تعریف و تمجید از او: آفرین به ناخدا خلج! قهرمان دریاها! ناخدای بزرگ! بچه ها یکی یکی می آمدند. آن ها سوار قایق شده و پاروزنان به سرعت از ساحل دور شدند. کسی راه بندر سیراب را نمی دانست, اما خلج بلد بود. او چند بار با عمو یعقوب به آنجا رفته بود. او مسیر را درست پارو می زد و هرچند لحظه ای هم دیده بانی می کرد. هوا کم کم روشن شده بود. آن ها نزدیک بندر بودند. او قایق را به سمت جزیره هدایت کرد.
هوا بسیار آرام بود. آن ها نزدیک خرابه های هتل مروارید قایق را بستند و پیاده شدند. ازآنجا به بعد ناصر دستور می داد: افراد به پیش داخل جزیره می رویم. هرکس جایی برای گشتن انتخاب کند. همه سوراخ ها و گودال ها را بگردید. تمام گنج ها را بردارید و به داخل قایق ببرید. ناخدا خلج مواظب قایق است. آن ها به دنبال گنج خیالی که با ذهن کوچک خودساخته بودند, رفتند. خلج کمی خسته شده بود.
او روی تخته سنگی درازکشید و بخواب رفت. ناصر و بچه های دیگر که نمی دانستند این خرابه ها بسیار خطرناک است و در داستان ها شنیده بودند که دزدان دریایی گنج های خود را در غارها و یا خرابه ها پنهان می کنند. آن ها به دنبال گنج, این ور و آن ور می رفتند. ناصر که از همه جلوتر می رفت, پیراهن خود را درآورده بود و روی چوبی بسته و آن را آتش زده و جلو می رفت و به بقیه دستور می داد. ناصر ناگهان پایش سرخورده و داخل گودال بزرگی افتاد. عمق گودال به قدری زیاد بود که داخلش دیده نمی شد. ناصر ترسیده بود و فریاد می زد: کمک کمک! من می ترسم؛ اینجا تاریک است! بقیه بچه ها هم حسابی ترسیده بودند. آن ها به سمت قایق دویدند و خلج را صدا زدند. او از خواب بیدار شد و خیال کرد بچه ها گنج را یافته اند که این گونه فریاد می زنند.

 

 

 

نقد و بررسی خوانندگان

هیچ نقدی هم اکنون وجود ندارد